حکایت جالبی خواندم که نشان از روان شناسی اجتماعی پیشرفته از معماری روشنضمیر دارد. نقل است سالها پیش مسجدی میساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معمارها جمع شده بودند و آخرین خردهکاری ها را انجام می دادند. پیرزنی از آن جا رد می شد، وقتی مسجد را دید، به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از منارهها کمی کج است.
کارگرها خندیدند، اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگرها بیایند! چوب بزرگی را به مناره تکیه دادند و فشار میدادند و معمار مدام از پیرزن می پرسید: مادر درست شد؟
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله.... درست شد و تشکر کرد و دعایی کرد و رفت. کارگرها حکمت این کار سخت و فشار دادن مناره را پرسیدند و معمار گفت: اگر این پیرزن، درباره کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم تاثیرات منفی آن را پاک کنیم. این است که من گفتم از همین ابتدا جلوی آن را بگیرم
واقعیت تلخ آن است که آن پیرزنها، امروزه فراوان از زن و مرد و پیر و جوان هستند، اما آن معمارها بسیار کماند